رازی به سینه دارم ؛ گفتن نمی توانم
سرّی است در سر من ؛ خفتن نمی توانم .
صندوق راز قلبم غیر خدا ، که خواهد .؟
پر گوهر است امّا سفتن نمی توانم .
خواهم روم به جایی ؛ بی رنگ و بی ریایی
بحثی درآن نبینم ؛ بی چون و بی چرایی .
یا شاعر است عاشق یاعاشق است شاعر
مشغول شعر گفتن مسحور دل سرایی
خواهم روم به جایی جز مهربان نباشد
ارباب مرده باشد یک دانه خان نباشد
پیمان خون ببندم با یار و همدلانم
چون آینه صفایی چیزی نهان نباشد .
اینجا وفا ندیدم در کس صفا ندیدم .
ابلیس آن فراوان اما خدا ندیدم .
رنجوری ام فزون شد ؛ تیمار قحطی آمد
بردرد من فزودند ؛ اما شفا ندیدم
هر چه شکسته باشد ارزش دگر ندارد .
بندی مزن به چینی ؛ دیگر اثر ندارد .
بند دلم شکستی ؛ با نوک تیر مژگان
دریاب این شکسته ؛ سودا ضرر ندارد .
دل را برم به جایی گوهر شناس باشد
آن جای آدمی را شکر و سپاس باشد .
هر حرمتی بپاید از پیر تا جوانش
نی آنکه بانوان را ، هر دم هراس باشد
